میـدونی بن بست زنـدگی کـجـاست ؟
جــایــی کـه
نـه حـــق خــواسـتن داری
نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن
.........................................................................
عزیز راه دورم
آغــــوش دریایی خــود را باز کن
تا شبـــی در آغوشــت سر کنم
و در امــواج تــو سرگردان شوم
تا به ساحـــل آرامــش برسم
.............................................................................
انسان به ســه بوســـــه تکمیل میشود
بوسه ی مــــــادر که با آن پا به عرصه ی خاکی میگذاری
بوسه ی عشــــــــق که یک عمر با آن زندگی میکنی
بوسه ی خــاکــــــ که با آن پا به عرصه ی ابدیت میگذاری
.......................................................................................................
دوســـت داشتن از عشـــق برتر است
عشــق یک جوشــش کــور است
و پیونــدی از ســر نابینایی
اما دوســت داشــتن پیوندی
خودآگاه و از روی بصیــرت روشـن و زلال
..........................................................................................
یكی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میكنم شاید
بخواند از نگاه من
كه او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
..................................................................................................
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف كودكی آویخت تا او را بخنداند
...............................................................................................................
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به كوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یكی ابر سیه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانید
..................................................................................................................
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
كه قاصد را میان ره بسوزانید
كنون وامانده از هر جا
دگر با خود كنم نجوا
یكی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
................................................................................................
بنده گفت خدا چرا آرزویم را بر آورده نمی کنی؟؟ مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام . خدایا همین یکبار ..همین یک آرزو.... و این آخرین آرزوی من است....
فرشته خندید و با خود گفت : چه دروغ بزرگی آخرین آرزو !!! تا جائی که به یاد دارم آرزو های آدمیان بی نهایت بوده...
خدا خندید و گفت : دو بار از کار انسان ها خنده ام می گیرد : یکبار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا می کنند و هزاران هزار بار رو به سویم می آورند و طلبش می کنند و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است و ما بر آنان فرو می فرستیم نا شکری می کنند و طلب از بین رفتنش را می کنند!!حال آنکه برای آنها بهتر است....
فرشته گفت : و آنها نمی دانند آن هنگام که آرزویی می کنند و خداوند همان زمان به آرزو و دعا یشان پاسخ نمی دهد سه حالت دارد : اول آنکه به صلاحشان نیست ، دوم آنکه می داند در صورت استجابت آن دیری نمی پاید که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز را برای آنها مهیا می کند....
جــایــی کـه
نـه حـــق خــواسـتن داری
نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن
.........................................................................
عزیز راه دورم
آغــــوش دریایی خــود را باز کن
تا شبـــی در آغوشــت سر کنم
و در امــواج تــو سرگردان شوم
تا به ساحـــل آرامــش برسم
.............................................................................
انسان به ســه بوســـــه تکمیل میشود
بوسه ی مــــــادر که با آن پا به عرصه ی خاکی میگذاری
بوسه ی عشــــــــق که یک عمر با آن زندگی میکنی
بوسه ی خــاکــــــ که با آن پا به عرصه ی ابدیت میگذاری
.......................................................................................................
دوســـت داشتن از عشـــق برتر است
عشــق یک جوشــش کــور است
و پیونــدی از ســر نابینایی
اما دوســت داشــتن پیوندی
خودآگاه و از روی بصیــرت روشـن و زلال
..........................................................................................
یكی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میكنم شاید
بخواند از نگاه من
كه او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
..................................................................................................
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف كودكی آویخت تا او را بخنداند
...............................................................................................................
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به كوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یكی ابر سیه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانید
..................................................................................................................
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
كه قاصد را میان ره بسوزانید
كنون وامانده از هر جا
دگر با خود كنم نجوا
یكی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
................................................................................................
بنده گفت خدا چرا آرزویم را بر آورده نمی کنی؟؟ مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام . خدایا همین یکبار ..همین یک آرزو.... و این آخرین آرزوی من است....
فرشته خندید و با خود گفت : چه دروغ بزرگی آخرین آرزو !!! تا جائی که به یاد دارم آرزو های آدمیان بی نهایت بوده...
خدا خندید و گفت : دو بار از کار انسان ها خنده ام می گیرد : یکبار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا می کنند و هزاران هزار بار رو به سویم می آورند و طلبش می کنند و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است و ما بر آنان فرو می فرستیم نا شکری می کنند و طلب از بین رفتنش را می کنند!!حال آنکه برای آنها بهتر است....
فرشته گفت : و آنها نمی دانند آن هنگام که آرزویی می کنند و خداوند همان زمان به آرزو و دعا یشان پاسخ نمی دهد سه حالت دارد : اول آنکه به صلاحشان نیست ، دوم آنکه می داند در صورت استجابت آن دیری نمی پاید که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز را برای آنها مهیا می کند....
نظرات شما عزیزان: